سرآغاز با نام خدا
اولِ دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار و حیِّ توانا
اکبر و اعظم خدای عالَم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغِ هوا را نصیب و ماهی دریا
سعدی
***
به نام خداوند جان آفرین
حکیم سخن در زبان آفرین
خداوند بخشنده دستگیر
کریم خطابخشِ پوزش پذیر
عزیزی که هرکز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزت نیافت
سعدی
***
به نام خداوند جان و خِرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
فردوسی
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
شبستری
***
به نام آن که دل کاشانه اوست
چراغ هر کسی در خانه اوست
***
به نام آن که گُل را رنگ و بو داد
زشبنم، لاله ها را آبرو داد
***
به نام خدا غنچه ای باز شد
نگاه قشنگش پُر از راز شد
به نام خدا غنچه لبخند زد
و با شبنمی صورتش ناز شد
مجید ملامحمدی
ناتوانی ما در ذکر اوصاف الهی
زعشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را
حافظ
عشق و محبت الهی
یک قصه بیش نیست غم عشق و، این عجب
کز هر زبان(1) که می شنوم نامکرّر است
حافظ
***
غیرت عشق، زبانِ همه خاصان ببُرید
کز کجا سرِّ غمش در دهنِ عام افتاد؟
حافظ
***
یا رب چه چشمه ای است محبت که من از آن
یک قطره آب خوردم و دریا گریستم
***
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببُرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری
سفر دراز نباشد به چشم طالب دوست
به پای، خار مغیلانْ حریر می آید
***
هر که را بر سر نباشد عشق یار
بهر او پالان و افساری بیار
شیخ بهایی
***
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
مولوی
تفسیر عشق و محبت الهی
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشقِ بی زبان روشنتر است
مولوی
راه و رسم خدا عاشقی
ای مرغِ سحر، عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کان را که خبر شد خبری باز نیامد
سعدی
اطاعت الهی
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
جمله از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
سعدی
حرکت در مسیر الهی
هیچ کُنجی بی دد و دام نیست
جز به خلوتگاه حق، دلْ رام نیست
پناهگاه الهی
حالیا دست کریم تو برای دلِ ما
سر پناهی است در این بی سر و سامانیها
درد دل با خدا
پاره های این دلِ شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد
قیصر امین پور
خدا، حلاّل مشکلات
ای لقای تو جواب هر سؤال
مشکل از تو حل شود بی قیل وقال
ترجمانی هر چه ما را دردل است
دست گیری هر که پایش در گِل است
مولوی
محمد و آل محمد علیهم السلام
ماه فرو مانَد از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظرِ قدرِ با کمال محمد...
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
سعدی
یادکرد اهل بیت علیهم السلام
گر نِیَم زیشان از ایشان گفته ام
خوش دلم کاین قصه از جان گفته ام
نامحدود بودن فضائل اهل بیت علیهم السلام
کتاب فضل تو را آب بحر کافی نیست
که تر کنی سرانگشت و صفحه بشماری
اسدی
امام زمان علیه السلام
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکل است
هر که ما را این نصیحت می کند بی حاصل است...
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش درمیانِ جان شیرین، منزل است
سعدی
هرگز نمی گیرد کسی در قلب من جای تو را
هرگز ندیدم بر لبی لبخند زیبای تو را
***
به صد جان ارزد آن ساعت که جانان
نخواهم گوید و خواهد به صد جان
قسم به جان تو گفتن، طریق عزت نیست
به خاک پای تو، کان هم عظیم سوگند است
سعدی
امام خمینی رحمه الله
از نام تو عشق را خبر خواهم کرد
با چشم تو بر افق نظر خواهم کرد
***
با آمدنت بهار دل پیدا شد
بلبل به نوا آمد و گلها واشد
ای کاش که رفتنت نمی دیدم من
با رفتن تو قیامتی بر پاشد
تنها نه دل و سینه و سر می سوزد
خورشید و ستاره و قمر می سوزد
هر شب که به گلزار تو آیم بینم
کز داغ تو، ناله تا سحر می سوزد
ابوالفضل فیروزی
مقام معظم رهبری مد ظله العالی
به حُسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد
تو را در این سخن، انکار کار ما نرسد...
هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکّه صاحب عیار ما نرسد
حافظ
***
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
حافظ
شهیدان
دعوی چه کنی داعیه داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گَرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند...
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند...
یک مـرغِ گرفتـار در این گلشن ویـران
تنهـا به قفس مانـد و هزاران همه رفتنـد
تربت شهیدان الهی
بعد از وفات، تربت ما در زمین مجوی
در سینه های مردم عارف، مزار ماست
زبان حال ایثارگران و بویژه جانبازان شیمیایی
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دلْ دلیل است آورده ایم
اگر داغْ شرط است ما بُرده ایم
قیصر امین پور
فلسفه روزه
آن که در راحت و تنعّم زیست
او چه داند که حالِ گرسنه چیست
حالِ درماندگان کسی داند
که به احوال خویش در مانَد
سعدی
إن أحسنتم أحسنتم لأنفسکم
هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی
کس نکند به جای تو، آنچه به جای خود کنی
اوحدی
بهره وری از اوقات و نقد عُمر
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کسی را وقوف نیست که انجام کار چیست؟
حافظ
اهمیت وقت
گر گوهری از کفت بیرون تافت
در سایه وقت می توان یافت
گر وقت رود زدست انسان
با هیچ گهر خرید نتوان کرد
پرهیز از تکبر و خود بزرگ بینی
در محفلی که خورشید اندر شمارِ ذره است
خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد
توقع بیجا
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
ناصر خسرو
هر عملی عکس العملی دارد
مکن بد که بینی سرانجامِ بد
ز بد گردد اندر جهان، نام بد
از دست ندادن دوستان
سنگی به چند سال شود لعل پاره ای
زِنْهار تا به یک نَفَسَش نشکنی به سنگ
همت داشتن در کارها
همت، بلند دار که مردان روزگار
از همت بلند به جایی رسیده اند
ابن یمین
تجربه
آنچه تو در آینـه بینی عیـان
پیر انـدر خشت بینـد پیش از آن
مولوی
غفلت
رفتم زپا خاری کشم محمل زچشمم شد نهان
یک لحظه غافل گشتم و صد سال راهم دور شد
اهمیت نویسندگی
قلـم گفتا که من شاه جهانـم
قلمـزن را به دولـت می رسانم
تحمل رنج و زحمت برای رسیدن به مدارج عالی
هر کسی از رنگ و گفتاری بدین ره کِیْ رسد
صبر باید دردسوز و مرد باید گام زن
سالها باید که تا یک مُشتِ پشم از پشتِ میش
زاهدی را خرقه گردد یا شهیدی را کفن
سالها باید که تا یک کودکی از لطف طبع
خواجه طوسی شود یا فاضلی صاحبْ سخن
به حال خود گذاشتن
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید
پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید
قیصر امین پور
تفاوت دو چیزِ در ظاهر شبیه به هم
دانه فلفل سیاه و خال مَهرویانْ سیاه
هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا!
حیدر طهماسبی کاشی
***
میـان ماه من تا ماه گـردون
تفـاوت از زمین تا آسمـان است
سعدی
شرمندگی از اعمال خویش
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش
گر بدین فضل و هنر، نام کرامات بریم
حافظ
بی پایانی موضوعات و مضامین
تا قیامت می توان از عشق گفت
تو مگو مضمون نابی نیست، هست
پرهیز از دو رویی
به اندازه بود باید نمود
خجالت نبرد آن که ننمود و بود
که چون عاریت بر کَنند از سرش
نماید کهن جامه ای در برش
اگر کوتهی، پای چو بین مبند
که در چشم طفلان نمایی بلند
وگر نقره اندوده باشد نُحاس
توانْ خرج کردن بَرِ ناشناس
مَنِه جان من، آبِ زر بر پشیز
که صرّافِ دانا نگیرد به چیز
زر اندودگان را به آتش بَرَند
پدید آید آن گه که مس یا زَرَند
سعدی
کار خود را به منتقدان دادن
عیسی نتـوان گشت به تصدیق خری چند
بِنْمای به صاحبْ نظـری گوهر خود را
صائب تبریزی
شایعه
بس که ببستند بر او برگ و ساز
گر تو ببینی نشناسیش باز
آب، کم جو
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پَست
تا سقاهُمْ ربُّهُمْ آید خطاب
تشنه باش اَللّهُ اَعلَمْ بِالصَّواب
مولوی
پرهیز از تکلّف و تصنّع
برخیز تا طریق تکلّف رها کنیم
دکّان معرفت به دو جو، پُر بها کنیم
مهم بودن باطن انسانی
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میانِ نقشِ دیوار و میانِ آدمیت
سعدی
دنیاگرایی
نگویمت که دل از حاصلِ جهان بردار
به هر چه دسترس نیست، دل از آن بردار
حریم خویش را نگه داشتن
ای مگس، حضرت سیمرغ نه جولانگهِ توست
عِرض خود می بری و زحمت ما می داری
حافظ
سبز زندگی کردن
خوشا در فصل دیگر، زادنی سبز
خوشا چون سروها اِستادنی سبز
خوشا چون برگها اُفتادنی سبز
خوشا چون گُل به فصلی، سرخ مردن
قیصر امین پور
انتخاب راه درست
ترسم نرسی به کعبه، ای اَعرابی!
کاین ره که تو می روی به ترکستان است
دوست و همنشین بد
تا توانی می گریز از یار بد
یار بد، بدتر بُوَد از مار بد
مار بد، تنها تو را بر جان زند
یار بد، بر جان و بر ایمان زند
خود را خوب جلوه دادن
کس ندیدم که ز بی عقلی خود شِکْوه کند
همه گویند که در حافظه، نقصان دارم
ایرج میرزا
اهمیت قصه و داستان
چو صورتی به دلت سازی از ارادتْ راست
ز نفخ صور دَم عارفان حیاتش ده
وگر شود متزلزل دلت ز جنبش طبع
به شرح قصه صاحبدلان ثباتش ده
جامی
شناخت هنر
هنر را نیست خواهان، جز هنرور
ندانَد قدرِ زر را غیر زرگر
ابوالقاسم حالت
به اشارت گفتن
تلقین و درس اهل نظر، یک اشارت است
گفتم کنایتیّ و، مکرّر نمی کنم
حافظ
گریه دل
خنده ام می بینی و از گریه دل غافلی
خانه ما از درون ابر است و بیرون آفتاب
تأثیر ناگذار بودن بدون عمل پاک
ذات نایافتـه از هستـی بخش
کِی توانَد کـه شود هستـی بخش
خشک ابـری که بُوَد ز آب تهـی
ناید از وی صفـت آب دهـی
طنز
بنی آدم اعدای یکدیگرند
که در آفرینش، بد از بدترند
چو عضوی به درد آوَرَد روزگار
جهنم! دگر عضوها را چه کار
یاد آن روزها به خیر (طنز)
او در خط مقدّم باکَش ز تیر نیست
این پشت جبهه، فریاد می زند پنیر نیست
او قامتش زبارِ غمِ عشق، خم شده
این گریه می کند که چرا گوشت کم شده
او سینه اش شکافته از تیر دشمن است
این با دلی کباب به فکر روغن است
او عاشقانه بانگ بر آرد خطر کجاست؟
این می زند به سینه که قند و شکر کجاست؟
او جبهه را چو کعبه حاجات می کند
این در صف مرغ، مناجات می کند
او تیغ گرم بر صف پیکار می کِشد
این آه سرد در صف سیگار می کشد
او با خدا در آتش خون، حال می کند
این گریه بر حواله یخچال می کند
او در جبهه بهر دین پیکار می کند
این در صف بنزین کشتار می کند
1. کز هر کسی که (نسخه بدل).
بازدید امروز: 165
بازدید دیروز: 86
کل بازدیدها: 807624